تو مپندار که از دل بروی مادر من/بخدا جان به رهت می نهم ای مادر من
مادر یادم هست وقتی روز مادر بود خوشگل تر ، زیبا تر ، مهربانتر از هر روز دیگر بودی.
خیلی چیزها یادم هست ولی یادم نیست اخرین باری که دیدمت کی بود !
شاید اخرین باری که دیدمت عازم سفر بودی سفری که هیچ برگشتی نداشت.
یادم نمی رود کی زیر خاک رفتی .
از تاریخ 80/05/21 زیر خاکی
در این مدت دیدی چه کارهای کردم و نکردم .
می دانم روسیاهت کردم !
کمکم کن ، می دانم دستت از این دنیا کوتاه است ولی بعد از خدا
فقط تو را دارم ! کمکم کن رو سفیدت کنم !
امروز باور کردم که زیر خاکی و رفتی !
برادرت را دیدم با ان سن کمش زیر خاک بود ، اما با افتخار تر از من !
اسمش را شهید گذاشته اند ، شهیدی که حتی معلوم نیست در چه راهی رفت !
یادم رفت بگم همه گریه ها ی ما برای مردگانمان فقط برای همان روز دفن است و بس !
گفتم شهید ، هیچ کس پیدا نمی شود بر فرو رفتگی های قبرش
که اندازه همان فرو رفتگی ها پر از خاک است دست بکشد
مال خودت وضع ...
از خواهرهایم نمی گویم زندگی انچنان مشغولشان کرده که بعضی وقتها
خودشان را هم فراموش می کنند ، پدر که هیچ !
پدر رفته رفته گذشته را نیز فراموش می کند !